امروز از صبح به فکر ناهار فردا بودم چون فردا با خانم کوچولو میریم باشگاه و ساعت یک ونیم میرسیم خانه که حتما باید ناهار حاضر باشه. برا شام امشب قرمهسبزی درست کردم، هویج پختم برا حلوا، بادمجان پوست کندم برا ناهار فردا، سر ظهر جوری خوابم میومد که توان نداشتم ببینم بچه ها چیکار میکنن! در یه چرت خیلی مزه داری بودم، دیگه ساعت سه دیدم بچهها شاکی شدن پاشدم یه لیموشیرین دادم خوردن، خونه رو جمع و جور کردم. یه جارو برقی درست درمان کشیدم، خانه جوری کثیف بود که گل پسر کلی خورده غذا از کف خانه ورمیداشت میخورد دیگه همه جا رو تمیز کردم و میوه اوردم بخوریم که دیدم در میزنن، همسری بود که غافلگیرمان کرد اخه قرار بود ساعت هفت بیاد که ساعت پنج آمد. به ما نگفته بود که دوساعت زودتر راه افتاده خیلی خوشحال شدیم. همه با هم میوه خوردیم و بچهها حسابی بازی کردن با باباشون
گل پسر یاد گرفته هی میره تی وی رو از پشت خاموش روشن میکنه! بعد میخنده و فرارررر چقدر دیدن بازی های دو نفره شون لذت بخشهالهی شکر
ساعت ,رو ,یه ,خانه ,برا ,ناهار ,بود که ,ساعت هفت ,هفت بیاد ,بیاد که ,که ساعت
درباره این سایت